روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

نقد داستان دسته گل آبی اثر اکتاویو پاز


" از خواب که بیدار شدم خیس عرق بودم" این کابوس در خواب تمام نمی شود ادامه ی آن در بیداری است. تمام داستان ادامه این کابوس دربیداری است تا انتها که آن شهر متروک کابوس زده را ترک می کند.

داستان در گونه ریالیسم جادویی است. عناصر واقعی با وهم و خیال و کابوس در هم می آمیزد"پروانه خاکستری بالی گیج از نور زرد گرد چراغ می چرخید" این همان ذهنیت راوی است. عقربی که برای هوا خوری در تاریکی شب لانه اش را ترک کرده است. صدای نفس شب می آمد زنانه و تنومند صفتی که معمولا برای مردان بکار می رود اما درون این کابوس زمخت جای هیچ ظرافتی نیست.ساس های لای لباس، پلکان سبز رنگ( سبز نماد مرگ) صاحب مسافر خانه مرد یک چشم همه عناصر واقعی این کابوس هستند

زمان شب است هنگامه ی کابوس ها

مکان شهری متروک و کابوس  زده که زنها یش تنومند هستند. هوای درخت های تمبر هندی را باید تنفس کرد. صدای زنجره ها همه در تشدید کابوس است.

تشبیهات همه در خدمت تم اصلی داستان است. صدای نفس شب،پلکان سبز رنگ، دیوار سفید که بعضی  از قسمت هایش فرو ریخته، مرد یک چشم، مردی که دنبال چشم های آبی است تا دسته گلی برای محبوش بسازد. شاید مرد یک چشم صاحب مسافر خانه قربانی قبلی بوده است.

موسی کاظمی

نقد داستان چاق و لاغر اثر آنتوان چخوف

یادداشتی بر داستان چاق و لاغر اثر انتوان چخوف

داستان بدون هیچ درنگی یکسر ما را داخل فضای داستان می برد و با شخصییت ها آ شنا می کند..دو دوست پس از سالها  بطور تصادفی یکدیگر در ابستگاه راه آهن ملاقات می کنند. ایستگاه راه آهن محل گذر است و ما گذر زمان را مشاهده می کنیم. دو دوست پس از سالها  از احوال هم جویا می شوند و خاطرات را مرور می کنند. وقتی مرد لاغر متوجه رتبه عالی دوست قدیم می شود؛ زن و فرزندش را که دوستانه به دوست چاقش معرفی کرده بود بار دیگر وبا لحنی رسمی معرفی می کند و این  لحن تملق آمیز باعث رنجش مرد چاق می شود و خداحافظی می کند.همه گذشته ویران شده است.

توصیف ها بسیار کوتاه و در حد داستان کوتاه است موجز"از لب های چرب مرد چاق که مثل آلبالو برق می زد پیدا بود که دمی پیش در رستوران ایستگاه غذایی خورده است از او بوی عطر  بهار نارنج به مشام می رسید" با این توصیف کوتاه موقعیت طبقاتی و اجتماعی او معرفی می شود.

مرد لاغر" بوی تند قهوه و ژامبون می داد"

موسی کاظمی

نقد داستان انتقام چمن اثر ریچارد براتیگان


راوی با طنزی شیرین و گزنده تاریخ طوفانی آمریکا را روایت می کند. مادر بزرگ مثل فانوس دریایی به این تاریخ طوفانی نور می تاباند و ما از زندگی اوست که این تاریخ طوفانی را مشاهده می کنیم.مادر بزرگ شخصییت تاریخی نیست و تاریخ را به درستی به ما نشان می دهد. تاریخ یعنی مبارزه به هر قیمتی . زنی توانمند که نقش فانوس دریایی را دارد.در مقابل او شخصییت های دیگر در سایه هستد. کلانتر، جک، شوهرش( پدر بزرگ راوی) لحن داستان هم با شخصییت مادر بزرگ همنوایی دارد و او را بهتر به ما می شناساند. 

طرح داستان چیزی را در گذشته روایت می کند. رویداد هایی که از آمریکای گذشته آمریکای امروز را می سازد. بحران های اقتصادی و ظهور مافیا های قاچاق  و تخریب طبیعت و اینکه چطور طبیعت امروز انتقام می گبرد و چرخ پیشرفت را پنچر می کند.نمونه اش بحران های گرم شدن هوای کره زمین  و دمای گلخانه ای است و سوراخ شدن جو اوزون و ذوب شده یخ های جنوبگان.

داستان بسیار زیبا و دلنشین روایت می شود. صحنه کاملا موجز و بدون اطناب هستند

توصیف ها کاملا بجا" حالا زمین آنقدر سفت و سخت شده بود که تابستانها ماشین جک را پنچر  می کرد حیاط همیشه میخی چیزی دم دست داشت تا توی لاستیک ماشین فرو کند..." "آن کیک شکلاتی هفده سال آزگار توی اجاق ماند..." خجالت آور بود ک ...جلوی بچگی اش را بگیرد...." داستان سرشار از اینگونه توصیفات زیبا و به درد بخور است.

مسله داستان طبیعت است و اینکه ما چگونه خود خواهانه آنرا به آتش می کشیم." اینکه آدم بیبند مردی یک درخت ده دوازده متری را روی زمین دراز کند و دبه دبه رویش نفت بریزد  و بعد آنرا در حالیکه میوه های روی شاخه هایش هنوز کالند به آتش بکشد حتی به عنوان اولین خاطره زندگی هم عجیب است"

موسی کاظمی

نقد داستان ادای احترام به سانفرانسیسکو اثر ریچارد براتیگان


داستانی طنناز با روایتی شبرین که کام را تلخ می کند. راوی داستان مردی عاشق شعر است که با مستمری سخاوتمندانه ای که پدر بزرگش از سرمایه گذاری در یک تیمارستان کرده است اموراتش می گذرد. دیگر خواندن شعر و یا گوش دادن به آن ارضایش نمی کند.تصمیم می گیرد لوله کشی خانه را با شعر عوض کند. وقتی با معضلات  کم آبی مواجهه می شود می فهمد که شعر نمی تواند جای زندگی را بگیرد.

ژانر داستان ترکیبی از واقع گرایی جادویی و طنز سیاه و افسانه است.

واقع گرایی جادویی است چون از عناصر واقعی ساخته شده است مانند لوله کشی آب، حمام، آبگرمکن، ظرفشویی، توالت،و...و این عناصر واقعی با وهم وخیال و مالیخولیا در هم می آمیزند. افسانه گرایی است زیرا که با یکی بود و یکی نبود آغاز می شود. طنز سیاه و گزنده هم چاشنی داستان است" بعد دستشویی رفتن را امتحان کرداما خرده شاعر ها هم اصلا کارش را راه نینداختند چون به محض اینکه نشست و زور زد که خودش را خالی کند همه شروع به وراجی در باره زندگی حرفه ای شان...."

زمان و مکان در خدمت داستان است و دقیقا تشریح می شود. زمان همیشه بعد از ظهر است زیرا سخت ترین ساعت برای بیماران روانی است. صحنه ها نیز به درستی توضیح داده می شود طوری که مخاطب آنرا حس می کند.

تشبیهات: هم به روند پیشروی داستان کمک شایانی می کند." حالا نوبت آن بود که بنشیند کیف کند چه کارستانی کرده است. ماجرای کریستف کلمب که می گفتند دل زده به دریا و رفته طرف غرب در قیاس با کار او واقعه کم رنگی بود"

"مرد دو زاریش افتاد که شعر نمی تواند جای لوله کشی را بگیرد این همان چیزی است که اسمش را نور حقیقت به دل تابیدن گذاشته اند"

مسله داستان چیست: پیدا کردن حقیقت" حالا مرد توی باشگاه جوانان مسبحیی سان فرانسیسکو زندگی می کند عاشق آنجاست از همه بیشتر می ماند توی حمام. شبها می رود حمام توی تاریکی با خودش حرف می زند"

موسی کاظمی

نقد داستان اوراق فروشی کلیوند اثر ریچارد براتیگان


 ما از طریق اشیا و باز شناسی واقعیت به جهان حقیقی نزدیک می شویم ؛ گر چه در وجود این جهان حقیقی هم تردید هست." تا همین چندی پیش تنها اطلاع من از اوراق فروشی کلیوند از طریق تک و توک دوستانی بود که چیزهایی از آنجا خریده بودند" از طریق پنجره است که بیمارستان دولتی سانفرانسیسکو را می بینیم  ورنج بیماران را درک می کنیم و شاهد زنده بگور شدنشان هستیم.از سقفی که از همان اوراق فروشی خریداری شده رنج جرج را مشاهده می کنیم جورج نماینده حیواناتی است که پیرا مون ما و تحت استثمار ما زندگی می کنند وما هیچ توجهی به علایق آنها نداریم. در این جهان همه چیز پول است. حتی رنج آن قاطر بیچاره از دست کنه ها هم با پول بر آورد می شود.

در جهان اشیا حتی قطره های آب را هم می فروشند" یک قطره از فاصله دو سه فوتی تا یک قطره ده پانزده فوتی فرق می کردند"

واقعییتی که ما شاهدش هستیم؛  واقعییت دست دوم است؛ نه واقعییت محض که وجود ندارد.برای درک واقعییت از درهای مختلف میگذریم.از پنجره زیادی می بینیم." هر چه عقب تر میرفتم نور ببشتر می شد" باز هم شکل واقعییت عوض می شود.

: در پایان می گوید تنها حیوانی که مانده بود موش بود ولی ادامه می دهد پهلوی قفس سیمی بزرگ پرنده ها بودند که روی آنها پوشانده شده بود و حشرات ... 

گمانم بار دیگر برای پیدا کردن حقیقت باید تلاش دوباره کنیم.