روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

بی خیال این همه خط


بیا غرق در عشرت خویش

لبریز شویم

بی خیال این همه خط

بیا تن گرم خویش را

به آب سرد رود بسپاریم

و هی بخندیم

               هی بخندیم

                            هی بخندیم

و دور از چشم آفتاب

سایه را

زیر گلبرگ باد 

پنهان کنیم

و بوی باران را

از زیر اقاقی ها 

پیدا کنیم

بیا آواز برگ را

از گوش

         گوش ماهی ها

                            گوش کنیم

آسمان را فراموش کنیم

و در لذت بیکران

التذاد کنیم

بگذار بوسه هامان را ببینند

چرا شرمنده باشیم

ما بوسه ها مان را

با آواز قناری

اندازه می کنیم

آغوش بگشا

تا صبح

تا صبح دیگر

تا صبحی که

مردگان از خاک سرد

سر بلند می کنند

تا طلوع

تا غروب

در آغوش هم

به خورشید چه مربوط

ما در سیز ترین

دره صبح

آتش می افروزیم

و مرگ را

به دور دست آبی

فوت می کنیم

بیا با سرعت جنون

در دره های

پر پیچ برانیم

و مرگ را مسخره کنیم

و از آن بالا

بخندیم 

به دره صبح 

که چون توله سگی

واق واق کنان

می دود به دنبال ما

بیا در عشرت خویش

لبریز شویم

برویم

     برانیم

          بخندیم

                 نترسیم

برویم برویم برویم

بی هراس

          بی ترس

                   بی شرم

                            تا انتها

در عشرت خویش

                   لب ریز شویم

موسی کاظمی

زندانی


من به زندانم 

خو کرده ام

و به این انتظار 

بی پایان

و به دری که باز نمی شود

و این دیوار های بلند بی انتها

به این کرم ها

که درون روحم

پیله می تنند

پیله ها پروانه می شوند

و مقابل چشمم 

جفت گیری می کنند

من خو کرده ام

به این سیم های خاردار

و آفتاب داغ سوزان

و برق نیزه نگهبان

که چشمم را می سوزاند

من خو کرده ام

به روحم

که هر روز لاغر تر می شود

می دانم که مرده است

و نمی توانم متولدش کنم

می خواهم روحم را 

کورتاژ کنم

و تکه تکه 

از مخرجم خارج کنم

و جایی دور از چشم

پنهانی دفنش کنم

موسی کاظمی

واق واق واق


جسمم زندان است

روحم زندانی

من به زندان خو کرده ام

این دیوار های بلند 

مرا نمی ترسانند

جسمم به من یاد داده است

هر رور 

سه بار 

برای جیره غذا

واق واق کنم

واق واق واق

موسی کاظمی

خشم


درون تاریکی شب

پشت پنجره ای که نیست

در برهوت جیغ زن

کنار بخاری خاموش

کلاف در هم پیچیده ی مو

در مشت

خشمی هست

در سینه ی زن

به رنگ ترس

به رنگ 

آدامس بادکنکی

که می خواهد منفجر کند

موسی کاظمی

رابطه


خشمی هست! خشمی هست!

ترسناک

ناشکیب

خفقانی در گلو

بغض فرو خورده

مشمئز

مردی که عضو مردانه اش

در خوابی عمیق

از پشت خاکریز

صدای اشک می شنود

خشمی هست! خشمی هست!

که جیغ زن

آنرا فریاد می کشد

می غرد

خشمی هست! خشمی هست!

که تیر می کشد

در تیره ی پشت مرد

و عصب را پر شتاب طی می کند

در نخ نازکتر رابطه

و هیچ کجا به هیچ ها

ختم می شود

موسی کاظمی