روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

در تردید


میان بد و بدتر 

گیر کرده ام

بد یا بد تر

مسئله این است

مثل " کا " در محاکمه

در پستو های تو در تو

در اتاق های اتهام سر گردان

در انتظار محاکمه

به اتهام اتهامی که نمی دانم چیست

در برابر قاضی که نمی دانم کبست

بدون داشتن حق وکیل

وکیلم زندانی ست

باید پاسخگوی اتهامی باشم

که قاضی نمی داند چبست

باید چیزی بیان نشدنی را بیان کنم

به زبانی که نمی دانم

توضیح ناپذیر را 

توضیح بدهم

ترسی تسری یافته اینجاست

که به زبان نمی آید

نمی توان گفتش

گفتنش اتهام دیگریست

بر اتهام های دیگر

چیزی فراتر از ترس اینجاست

باید تجربه اش کرد

تا فهمید

اگر بتوان فهمید

چه گزینه ای هست

میان بد و بدتر

نشسته ام بر نیمکت سیمانی اتهام

سر در گریبان

می اندیشم به عبس

میان بد و بدتر

کدام گزینه خوبتر است

"موسی کاظمی"

ضرب المثل

به من بگو تا فراموش نکنم

یادم بده تا به خاطر بیاورم

ذهنم را در گیر کن تا بفهم

( ضرب المثل چینی)

روشنفکری

ویژگی های یک روشنفکر به بیان موسی کاظمی

1 - روشنفکر موفق روشنفکری را شغل و حرفه خود می داند و فکرش را به عرصه عمومی برای فروش می گذارد تا مردم طالب آنرا بخرند.

2 - روشنفکر واقعی به هیچ وجه طالب حقیقت نیست و به هیچ حقیقتی باور ندارد. ایدلوژی روشنفکر بی اعتقادی به هر نوع از حقیقت و مقدس کردن آن است.

3- روشنفکر واقعی یک آکادمسین است و به موضوع مورد بحث احاطه دارد.

4 - روشنفکر از قضاوت در باره مردم خوداری می کند.

5 - روشنفکر پبشتاز است؛ ا ولین خاکریز برای سرکوب مردم توسط نیروی تمامیت خواه که قصد مردم را دارد.

6 - روشنفکر به انسان و تاریخش توامان توجه می کند.مردم بیرون از تاریخشان وجود ندارند.

7 - روشنفکر مسئله را برای مردم مطرح می کند راه حل ارائه نمی دهد پیدا کردن راه حل مربوط به مردم تست.

8 - روشنفکر انسان را توده وار و به شکل گله نمی بیند.انسان توده وار وجود ندارد. انسان ها در مرز هایشان دیده می شوند؛ درون جامعه مدنی مثل سندیکا ها و اتحادیه ها و تشکل های صنفی و احزابی که آنها را نمایندگی می کند.

9 - روشنفکر باید بتواند سخنانش را در بخشهابی که نمایندگی می کند به روشنی بیان کند.مسائل و مشکلات را نه عوامانه که متخصصانه بیان کند.

سوار اسپ سپید


مردی از پس غبار می آید

سوار اسپ سپید می آید

می گذرد از کوچه ها

تلق...تلق...تلق...

هر که را می بیند

می پرسد

خانه ی شیرین کجاست؟

یکی می گوید

انتهای کوچه باغ

پلاکش پانصد و هفتاد و شیش

همان که عطر اقاقی هایش پیچیده در هوا

خانه ش از پشت شکوفه ها پیداست

سوار اسپ سپید می گوید

من از آنجا می آیم

رفته ست از آنجا

یکی می گوید

شبرین ساکن کوچه ی مثنویست

یکی می گوید

صاحب خانه بیرونش از آنجا

از بس که بدنام بود او

یک روز عاشق فرهاد

یک روز عاشق خسرو

یکی پرسید

غریبه کبستی 

چرا عاشق شبرینی

سوار  اسپ سپید می گوید

من نظامی اهل گنجه ام

نظامی نیستم

کشتن نمی دانم

شاعرم

از قبیله لبلی

از قبیله مجنون

از قبیله عشیم

چندی ست زنم مرده تنهایم

آمده ام ببرم شیرین را

چراغی که به خانه رواست

به خسرو حرام است

موسی کاظمی

آزادی


آزادی رهایی نیست

از پله بالا رفتن است

از پلکانی که شهروند می سازد

اگر یک پله کم باشد یا خراب

بالا رفتن دشوار می شود سخت

آن وقت

به اندازه ی یک پله با هم نامهربان می شویم

به اندازه ی یک پله از هم دور می شویم

پله ی خراب را باید درست کرد

نباید دور انداخت

پله به پله باید دادخواهی کرد

پله به پله باید از خود گذشت

نباید پله ی خراب را ندید

همه ی پله ها برای بالا رفتن لازم است

آن که پشت سر توست

شریک توست 

پله ها به هم مربوطند

نباید گفت بی خیال

پشت سر ما کسی می آید

مقابل روی ما کسی می رود

پله ها را نباید شمرد

پله ها بی شمارند

پله ها به نام کسی نیست

آزادی رهایی نیست

از پله بالا رفتن است

موسی کاظمی