روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

بهار زخمی

،، بهار زخمی،،

بهار آمد

عصا به دست 

کمرش خم شده از داغ عزیزان

بر دلش هزاران زخم

عمو زنجیر باف 

بافته به پای او زنجیر

عموی ما غریبه نیست

هر چه بر ماست 

از ماست!

،،موسی کاظمی،،

کوچه

باران می بارد. 

ناودان می خواند

کوچه همچون قهرمان اساطبری ابستاده در باران

من رها شده در باران می روم با باد

می خواهم مثل کوچه باشم درباران

موسی کاظمی

دروغ

،، دروغ،،

ببین چه روزگاریست

دست ها خیانت می کنند 

و چشم ها دروغ می گویند

واژها ها وارونه در گلدان می رویند!

انگار 

باغهای معلق بابل حقیقتیست.

موسی کاظمی