روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

پیر مرد سالها،خمیده ات کرده چون تنه ی درختی در باد، حقیقت را در ژرفای وجود خود داری بی آنکه ارکان های پیر و پشت خمیده ات به آن دست داشته باشند.

دی دیکینسونDeeDickinson

عشتر


عشتر سوار بر اسپ سپید می تازد

به نرمی نسیم

به تندی باد

از میان تندر باد 

مرد را می بیند

بی رحم - سلطه جو - محکم

به محکمی حکم

و سنگینی سنگ

عشتر در پهنای دستان پهن پر ترس

لباس از تن می کند

با عشق مادری

با نیروی جنسی

مرد می گوید:

تو مادر منی

ای بانو

ای الاهه ی من

ای پناه من

تو عشق را می شناسی

تو به من زندگی می بخشی

عشتر می گوید:

آیا معشوق جوانت باب دلت هست!

در شهر من به تو خوش می گذرد!

موسی کاظمی

عذاب می کشم


ذره ذره عذاب می کشم

سخت می کوشم

بی تفاوت باشم

و فراموش کنم

تظاهر می کنم

به چیزی که نیستم

باید سر سخت و غیر طبیعی و خونسرد باشم

و یاد بگیرم 

با دهان بسته هجی ی کنم

و صورتم را سرخ نگه دارم

تا ترسم را پنهان کنم

در این خفقان

و هوای مشمئز 

و این سردی سرد

که تنم را سرد می کند

ذره ذره 

با نوک انگشتان جوهریم 

بر سکوت ممتد سفید

خط می کشم

خط خط می کنم

پوست ضخیم شب را

به امید دمیدن فلق

موسی کاظمی

خیابانهای شلوغ


مادر آرزوی زیارت دارد

و  کسی نبست که او را به زیارت ببرد

زندگی آنقدر شلوغ است

که مادر 

گم می شود 

با آرزویش در شلوغی 

بوق ها و چرخ ها و پا ها

ملتمسانه می گوید 

یا قاضی الحاجات

در خیابانهای طویل 

که راهها دور شده اند

قاضی الحاجات 

در هیچ خیابانی ظهور نمی کند

موسی کاظمی

مادر


مادر قلبش مثل موم است

در قلب مادر می کشم 

عکس یک ماهی

در آکواریم قلب مادر

یک عالمه ماهی ست

مادر ذره ذره 

قلبش را خرد می کند

پودر می کند

تا ماهی ها را سیر کند

موسی کاظمی