من به زندانم
خو کرده ام
و به این انتظار
بی پایان
و به دری که باز نمی شود
و این دیوار های بلند بی انتها
به این کرم ها
که درون روحم
پیله می تنند
پیله ها پروانه می شوند
و مقابل چشمم
جفت گیری می کنند
من خو کرده ام
به این سیم های خاردار
و آفتاب داغ سوزان
و برق نیزه نگهبان
که چشمم را می سوزاند
من خو کرده ام
به روحم
که هر روز لاغر تر می شود
می دانم که مرده است
و نمی توانم متولدش کنم
می خواهم روحم را
کورتاژ کنم
و تکه تکه
از مخرجم خارج کنم
و جایی دور از چشم
پنهانی دفنش کنم
موسی کاظمی