روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

زندانی


من به زندانم 

خو کرده ام

و به این انتظار 

بی پایان

و به دری که باز نمی شود

و این دیوار های بلند بی انتها

به این کرم ها

که درون روحم

پیله می تنند

پیله ها پروانه می شوند

و مقابل چشمم 

جفت گیری می کنند

من خو کرده ام

به این سیم های خاردار

و آفتاب داغ سوزان

و برق نیزه نگهبان

که چشمم را می سوزاند

من خو کرده ام

به روحم

که هر روز لاغر تر می شود

می دانم که مرده است

و نمی توانم متولدش کنم

می خواهم روحم را 

کورتاژ کنم

و تکه تکه 

از مخرجم خارج کنم

و جایی دور از چشم

پنهانی دفنش کنم

موسی کاظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.