روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

نقد داستان شهر کلیسا ها اثر ریموند کارور


داستان با ورود سیسلیا به شهر پرستر آغاز می شود آمده تا در این شهر یک شعبه ی دفتر کرایه ی ماشین باز کند او که زیاد مذهبی نیست به شهری داخل شده که شهر کلیسا هاست. آقای فیلبیس به او پیشنهاد چند آپارتمان روی گلدسته ی ناقوس می دهد" سیسیلیا گفت من نمی تونم صد و ده تا پله رو بالا برم شما هیچ ساختمانی ندارید که کلیسا نباشه"

شخصیت های داستان هریک به نوعی افراط گرایی و خود ویرانگری مبتلا هستند حتی خود شهر پرستر که شخصیت مستقلی دارد او هم به نوعی خود ویرانگر است و تعلیق داستان در شخصیت شهر است.

وقتی سیسلیا می پرسد" فکر می کنید خطری نداره که این همه کلیسا یک جا با هم جمع شده اند" اشاره به همین خود ویرانگری است.

آقای فیلیبس می گوید" این ها کاملا بی خطرند می بینید که سر جامون هستیم"

اما در واقع اینجور نیست فیلبیس ادامه می دهد" شاید مشکل ما فقط این باشه که در مقایسه با جوامع اطرافمون ارزش های متفاوتی داریم" وقتی از سیسلیا می پرسد عضو کدوم فرقه هستید می خواهد از خطری که تهدیش می کند آسوده باشد.

سیسلیا پاسخ می دهد" من می تونم رویا های خودم رو داشته باشم"

" بیشتر چه جور رویا هایی می بینید"

"بیشتر در مورد مسائل جنسی"

"پرستر از اون جور شهر ها نیست"

سیسلیا اولین تهدید کننده شهر کلیسا هاست و همین جاست که فیلیبس اعتراف می کند" ما ناراضی هستیم . وحشتناک ناراضی. این جا یک جای کار می لنگه"

سیسیلیا می گوید" من خواب اسرار رو می بینم و شما ناراحت می شید"

در حالیکه فیلیبس گمان می کرد کامل است اعتراف می کند که چیزی کم است و این کم همان سیسیلیاست.

" نا رضایتیمون تنها با کمال بر طرف می شه ما به یک دختر مسئول کرایه اتومبیل نیاز داریم یک نفر باید پشت اون پبشخوان بایسته"

دختر گفت" من رویای اون زندگی رو می بینم که شما ازش خیلی می ترسید"

شهر با کامل شدنش اولین قدم را برای ویرانگری بر می دارد پشت هر کمال یک ویرانگری نهفته است.

داستان رئالیسم اجتماعی مدرن است که تاریخ را موشکافانه نقادی می کند. شخصیت شهر بسیار خوب پرورانده شده است و با شخصیت های دیگر داستان  و زمان و مکان و توصیف و صحنه همه در خدمت پیام داستان هستند.

موسی کاظمی

نقد داستان پرنده فقط یک پرنده بود اثر هوشنگ گلشیری


داستان قصه شهری است که دارد صنعتی می شود برای همین طبیعت را نابود می کند.اول آسمان شهر را می گیرد و به جایش آسمان فلزی می گذارد وخورشیدش هم نیروی برق قوی است که همه جا را روشن می کند.بعد نوبت درختهاست بعد پرنده ها و حتی سگها و گربه ها را هم خارج می کنند و شهر لم یزرع می شود هیچ گیاهی نمی روید.شهر دیگر فصل ندارد.روز وشب ندارد و به جای همه ی اینها مشابه فلزیش را گذاشته اند.همه ی ،مردم صبح زود می روند سرکار.

تا اینکه یک روز یک قناری کوچک نظم شهر را با آوازاش بهم می ریزد. همه به دنبال دستگیری آن قناری کوچک هستند.

داستان یک قصه نمادین است قناری کوچک می تواند یک اعلامیه ضد حکومت باشد می تواند صدایی از پشت دیوار شهر باشد.آنچه اهمیت دارد این است که مردم با صدای قناری بیدار شده اند و حاکمیت آشفته. حاکم سربازان و پاسبانهایش را برای دستگیری قناری بسیج کرده است. امابا سم پاشی و توری کشیدن جلو مرر ها هم قادر به کنترل پرنده نیست.

داستان از انگیزه و منطق قوی برای تبدیل شدن علی آباد به یک شهر مصنوعی برخوردار نیست و چرا علی آباد این اسم از کجا آمده و هم چنین مرز بین حاکم ومردم هم در این شهر مشخص نیست. هیچ کس در این داستان شخصیت ندارد. اصلا شخصیتی وجود ندارد و پایان داستان هم که مردم شهر را به اجبار ترک می کنند یک پایان غیر منطقی و باسمه ای است.داستان پیرنگ ضعیف و شلخته ای دارد.


موسی کاظمی

نقد داستان چنار اثر هوشنگ لشیری

نقد داستان چنار اثر هوشنگ گلشیری

راوی داستان مردی را نقل می کند که از چنار کهنسال خیابان چهار باغ به علت نا معلومی بالا رفته است و مردم آن پایین تماشا می کنند." از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید" تعلیق داستان همین روشن نبودن انگیزه شخصیت داستان است.مرد ظاهرا فقیر است" پشت خشتک او دو وصله نا هم رنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود" مخاطب چیزی در باره این شخصیت نمی داند. نه از انگیزه اش آگاهی دارد و نه می داند او کیست. وقتی شخصیت داسنان را نمی شناسیم و انگیزه اش را نمی دانیم چگونه باید با او همذات پنداری کرد. اصولا مسئله این داستان و شخصیتش چیست.زمان ومکان در این داستان چه کارکرد داسنانی دارند. نبود وحدت عمل و زمان و مکان طرح را به یک واقعه در حاشیه محدود می کند. مردمی هم که زیر درخت چنار جمع شده اند هر کدام بیانگر یک تیپ اجتماعی هستند که بسیار ضعیف عمل می کنند و حتی از سطح تیپ هم تنزل می کنند و تبدیل به یک سری گفتگو های سطحی می شوند که به باور پذیری داستان لطمه می زنند.

قصد و غرض نویسنده از نوشتن این داستان چیست.

اصل توصیف صادقانه هم رعایت نشده است." پشت خشتک او دو وصله نا همرنگ دهن کجی می کرد" "جوان قد بلندی با دو انگشت دست راستش گره کرواتش را شل و سفت می کرد"" سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور خورشید نصف تنه چنار را روشن می کرد"" با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که روی لب بالایش سنگینی می کرد تاب می دادو ساکت ایستاد" " مرد طاس نگاه بی حالتش را روی صورتم دواند" 

توصیفات پر از قید و صفت است و داستان را کند می کند.

لحن اشخاص به نظر تصنعی می آید" اهای بابا جون بپا نیفتی شست پات تو چشت می ره"" عمو چرا هل می دی مگه نمی تونی صتف وایسی"

اشکال دیگر داستان تغییر زاویه دید در وسط داستان بدون منطق شخصیت پردازی جدید.

شروع داستان" نزدیکی های غروب بود که مردی از یکی از چنار های خیابان بالا می رفت..." که به نظر راوی سوم شخص است چون به افکار همه آدمها مسلط است.

وسط داستان" صدایم از روی سر جمعیت پرید. دست کردم توی جیبم دوتا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد...

مرحله پایانی داستان زمان حل شدن مشکل و گره گشایی است." صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال را خیابان چهار باغ را می بریدند" 

گویی تمام مشکل داستان همین چنار بوده است.

پایان داستان نشان دهنده از هم گسیختگی طرح است و بخاطر همین گسیختگی شخصیت و گفتگو و محتوا و فضا در داستان حضور موثر ندارد.زیرا در بسیاری از موارد می شد از گفتگو ها صرف نظر کرد." بابا جون اون بالا را ببین اوناهاش روی چنار نشسته" " یارو به خیالش امامزاده اس رفته مراد بطلبه" و گفتگو های دیگری از این دست.

موسی کاظمی

نقد داستان زردشت اثر هوشنگ گلشیری

نقد داستان آتش زردشت اثر هوشنگ گلشیری

هفت فراری از انقلاب، هفت فراری از هرج و مرج سیاسی حاصل از انقلاب، هفت تبعیدی، گریخته از کشورهاشان، همه جمع شده در یک اتاق در آلمآن دربنیاد هانریش بل" سه طرف اتاق شیسه بود و طرف دیگر دست راست طرح باری بود چوبی بی هیچ قفسه بندی.... و یک قفسه کتاب که بیستر آثار هانیرش بل بود" هانیرش بل نویسنده ای است که جامعه توتالیتر را تجربه کرده است و داستانهایش کالبد شکافی جوامع توتالیتر است.

افراد ساکن اتاق- راوی و همسرش بانویی - یک نقاش ایرانی و زنش - یک نویسنده روس به اسم ناتاشا - یک زوج آلبانیایی و دخترش که دختر شبها کابوس تهاجم شورشی به خانه شان را می بیند مرد آلبانیایی که اسمش یلوی و آهنگساز است.

در آلبانی بر ضد حکمت کمونیستی استالینی شورش شده است و در ایران دوران پس از انقلاب علیه سلطنت است و روسیه پس از فرو پاشی کمونیسم است.

همه چشم به تلویزیون آلمان دوخته اند تا آخرین اخبار را از کشور های فرو پاشیده شان بشنوند و منتظر تلفن هستند.نگران و منتظر اما خبر های خوشی در راه نیست." دانشجو ها و محصل ها رفته اند جلو سفارت آلمان فریاد کرده اند زیاد راجع به همین دادگاه برلن خواسته اند به سفارت حمله کنند" 

وقتی در باره انقلاب ها صحبت می کنند همه به یک جا می رسند" وقتی خونریزی باشد برنده کسی است که می تواند بکشد" و سلیویا تظاهرات علیه زنان را در ایران بیاد می آورد" یا روسری یا تو سری" و اینکه چگونه زنان را مجبور به تحمل حجاب اجباری کردند.

راوی به مراد که از بازماندگان نظام سلطنت است با تاسف می گوید" ما را بگو جوانی مان را برای رسیدن به چه آرمانی تلف کردیم"

سیلویا می گوید" زردشت، بله آتش قبله بود. نه؟"

حالا آتش انقلاب بر افروخته شده اما این آتش زردشت نیست که می گفت پندار نیک - گفتار نیک- کردار نیک. پندارنیک به گفتار نیک نیجامید و کردار نیک در پی نداشت.

داستان آتش زردشت با ساختار مدرن تعارض افراد با خودشان است و کشمکش درونی این شخصیت ها را به نمایش می گذارد. نویسنده به خوبی تحولات روحی و روانی شخصیت ها یش را رصد می کند و با نقص ساختار خطی زمان روایت را به کلاف در هم پیچیده خاطرات بدل می کند. داستان آتش زردشت داستان فرو پاشی اندیشه هاست که روزی مقدس بودند.


موسی کاظمی

عشق بیماری احمق هاست!


نام- حسن

نام خانوادگی -حسنی

تاریخ تولد - 1330/05/15

شماره شناسنامه - 1111

نام پدر - قربان

حکومت او را با این مشخصات می شناخت و کنترل می کرد. زندگیش تمام کنسرو شده بود و مهر استاندارد سلامت آنرا تائید می کرد. جای نگرانی نبود.

در گذشته عاشق دختری بود که قبل از رفتن به سربازی به او گفته بود دوستت دارم و با این مشخصات به او دلبسته بود.

نام - ناهید

نام خانوادگی - احمدی

تاریخ تولد - 1327/10/10

شماره شناسنامه - 1010

نام پدر - شکر الله

از خدمت سربازی که برگشت ناهید نبود.حسن برای یافتنش به همه جا رفت. هر جا که می دانست و نمی دانست و نشانی یا رد پایی می یافت. رد بوی او را می جست و چون سگی که صاحبش را گم کرده باشد به همه جا سرک می کشید تا او را بیابد.

وقتی با دست خالی و قلبی بیمار باز گشت به پارکی رفت.آن روز یک عصر دل انگیز پاییزی بود.

عصر دل انگیز پائیزی (این تعبیر حسن است به نویسنده ربطی ندارد) روی نیمکت چرکی که استفراغ آدم را( این قسمت زشت هم تعبیر حسن است و نویسنده مسئولیتش را نمی پذیرد) بالا می آورد روی نیمکت در قسمت مجرد ها نشست ( به اطلاع خوانندگان می رسانم تا آنجا که در گوگل سرچ کرده ام چنین پارکی فقط در یک قسمت از کره ی زمین موجود است و همتای دیگری ندارد علاقمندان می توانند نقشه اش را در گوگل جستجو کنند)

حسن از لابلای کاج ها داشت قسمت خانوادگی را نامحرمانه دید می زد (البته بدون منظور و به چشم برداری) زن ها و مرد ها را می دید که دور از هم نشسته و به جیغ جیغ بچه ها گوش می دهند.جیغ جیغ بچه ها که از دور می آمد قلبش را به درد می آورد. دستش را روی سینه گذاشت و فریاد زد " عشق بیماری احمق هاست"

نسیم خنکی که بر پیشانی عرق کرده اش می وزید او را روی نیمکت چپه کرد. در حالیکه مردمکهای بی حرکتش را به صدای جیغ جیغ بچه ها دوخته بود گفت " برای زنده ماندن به هیچ کس باج نخواهم داد"

موسی کاظمی