روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

نقد داستان ادای احترام به سانفرانسیسکو اثر ریچارد براتیگان


داستانی طنناز با روایتی شبرین که کام را تلخ می کند. راوی داستان مردی عاشق شعر است که با مستمری سخاوتمندانه ای که پدر بزرگش از سرمایه گذاری در یک تیمارستان کرده است اموراتش می گذرد. دیگر خواندن شعر و یا گوش دادن به آن ارضایش نمی کند.تصمیم می گیرد لوله کشی خانه را با شعر عوض کند. وقتی با معضلات  کم آبی مواجهه می شود می فهمد که شعر نمی تواند جای زندگی را بگیرد.

ژانر داستان ترکیبی از واقع گرایی جادویی و طنز سیاه و افسانه است.

واقع گرایی جادویی است چون از عناصر واقعی ساخته شده است مانند لوله کشی آب، حمام، آبگرمکن، ظرفشویی، توالت،و...و این عناصر واقعی با وهم وخیال و مالیخولیا در هم می آمیزند. افسانه گرایی است زیرا که با یکی بود و یکی نبود آغاز می شود. طنز سیاه و گزنده هم چاشنی داستان است" بعد دستشویی رفتن را امتحان کرداما خرده شاعر ها هم اصلا کارش را راه نینداختند چون به محض اینکه نشست و زور زد که خودش را خالی کند همه شروع به وراجی در باره زندگی حرفه ای شان...."

زمان و مکان در خدمت داستان است و دقیقا تشریح می شود. زمان همیشه بعد از ظهر است زیرا سخت ترین ساعت برای بیماران روانی است. صحنه ها نیز به درستی توضیح داده می شود طوری که مخاطب آنرا حس می کند.

تشبیهات: هم به روند پیشروی داستان کمک شایانی می کند." حالا نوبت آن بود که بنشیند کیف کند چه کارستانی کرده است. ماجرای کریستف کلمب که می گفتند دل زده به دریا و رفته طرف غرب در قیاس با کار او واقعه کم رنگی بود"

"مرد دو زاریش افتاد که شعر نمی تواند جای لوله کشی را بگیرد این همان چیزی است که اسمش را نور حقیقت به دل تابیدن گذاشته اند"

مسله داستان چیست: پیدا کردن حقیقت" حالا مرد توی باشگاه جوانان مسبحیی سان فرانسیسکو زندگی می کند عاشق آنجاست از همه بیشتر می ماند توی حمام. شبها می رود حمام توی تاریکی با خودش حرف می زند"

موسی کاظمی

نقد داستان اوراق فروشی کلیوند اثر ریچارد براتیگان


 ما از طریق اشیا و باز شناسی واقعیت به جهان حقیقی نزدیک می شویم ؛ گر چه در وجود این جهان حقیقی هم تردید هست." تا همین چندی پیش تنها اطلاع من از اوراق فروشی کلیوند از طریق تک و توک دوستانی بود که چیزهایی از آنجا خریده بودند" از طریق پنجره است که بیمارستان دولتی سانفرانسیسکو را می بینیم  ورنج بیماران را درک می کنیم و شاهد زنده بگور شدنشان هستیم.از سقفی که از همان اوراق فروشی خریداری شده رنج جرج را مشاهده می کنیم جورج نماینده حیواناتی است که پیرا مون ما و تحت استثمار ما زندگی می کنند وما هیچ توجهی به علایق آنها نداریم. در این جهان همه چیز پول است. حتی رنج آن قاطر بیچاره از دست کنه ها هم با پول بر آورد می شود.

در جهان اشیا حتی قطره های آب را هم می فروشند" یک قطره از فاصله دو سه فوتی تا یک قطره ده پانزده فوتی فرق می کردند"

واقعییتی که ما شاهدش هستیم؛  واقعییت دست دوم است؛ نه واقعییت محض که وجود ندارد.برای درک واقعییت از درهای مختلف میگذریم.از پنجره زیادی می بینیم." هر چه عقب تر میرفتم نور ببشتر می شد" باز هم شکل واقعییت عوض می شود.

: در پایان می گوید تنها حیوانی که مانده بود موش بود ولی ادامه می دهد پهلوی قفس سیمی بزرگ پرنده ها بودند که روی آنها پوشانده شده بود و حشرات ... 

گمانم بار دیگر برای پیدا کردن حقیقت باید تلاش دوباره کنیم.

نقد داستان شهر کلیسا ها اثر ریموند کارور


داستان با ورود سیسلیا به شهر پرستر آغاز می شود آمده تا در این شهر یک شعبه ی دفتر کرایه ی ماشین باز کند او که زیاد مذهبی نیست به شهری داخل شده که شهر کلیسا هاست. آقای فیلبیس به او پیشنهاد چند آپارتمان روی گلدسته ی ناقوس می دهد" سیسیلیا گفت من نمی تونم صد و ده تا پله رو بالا برم شما هیچ ساختمانی ندارید که کلیسا نباشه"

شخصیت های داستان هریک به نوعی افراط گرایی و خود ویرانگری مبتلا هستند حتی خود شهر پرستر که شخصیت مستقلی دارد او هم به نوعی خود ویرانگر است و تعلیق داستان در شخصیت شهر است.

وقتی سیسلیا می پرسد" فکر می کنید خطری نداره که این همه کلیسا یک جا با هم جمع شده اند" اشاره به همین خود ویرانگری است.

آقای فیلیبس می گوید" این ها کاملا بی خطرند می بینید که سر جامون هستیم"

اما در واقع اینجور نیست فیلبیس ادامه می دهد" شاید مشکل ما فقط این باشه که در مقایسه با جوامع اطرافمون ارزش های متفاوتی داریم" وقتی از سیسلیا می پرسد عضو کدوم فرقه هستید می خواهد از خطری که تهدیش می کند آسوده باشد.

سیسلیا پاسخ می دهد" من می تونم رویا های خودم رو داشته باشم"

" بیشتر چه جور رویا هایی می بینید"

"بیشتر در مورد مسائل جنسی"

"پرستر از اون جور شهر ها نیست"

سیسلیا اولین تهدید کننده شهر کلیسا هاست و همین جاست که فیلیبس اعتراف می کند" ما ناراضی هستیم . وحشتناک ناراضی. این جا یک جای کار می لنگه"

سیسیلیا می گوید" من خواب اسرار رو می بینم و شما ناراحت می شید"

در حالیکه فیلیبس گمان می کرد کامل است اعتراف می کند که چیزی کم است و این کم همان سیسیلیاست.

" نا رضایتیمون تنها با کمال بر طرف می شه ما به یک دختر مسئول کرایه اتومبیل نیاز داریم یک نفر باید پشت اون پبشخوان بایسته"

دختر گفت" من رویای اون زندگی رو می بینم که شما ازش خیلی می ترسید"

شهر با کامل شدنش اولین قدم را برای ویرانگری بر می دارد پشت هر کمال یک ویرانگری نهفته است.

داستان رئالیسم اجتماعی مدرن است که تاریخ را موشکافانه نقادی می کند. شخصیت شهر بسیار خوب پرورانده شده است و با شخصیت های دیگر داستان  و زمان و مکان و توصیف و صحنه همه در خدمت پیام داستان هستند.

موسی کاظمی

نقد داستان پرنده فقط یک پرنده بود اثر هوشنگ گلشیری


داستان قصه شهری است که دارد صنعتی می شود برای همین طبیعت را نابود می کند.اول آسمان شهر را می گیرد و به جایش آسمان فلزی می گذارد وخورشیدش هم نیروی برق قوی است که همه جا را روشن می کند.بعد نوبت درختهاست بعد پرنده ها و حتی سگها و گربه ها را هم خارج می کنند و شهر لم یزرع می شود هیچ گیاهی نمی روید.شهر دیگر فصل ندارد.روز وشب ندارد و به جای همه ی اینها مشابه فلزیش را گذاشته اند.همه ی ،مردم صبح زود می روند سرکار.

تا اینکه یک روز یک قناری کوچک نظم شهر را با آوازاش بهم می ریزد. همه به دنبال دستگیری آن قناری کوچک هستند.

داستان یک قصه نمادین است قناری کوچک می تواند یک اعلامیه ضد حکومت باشد می تواند صدایی از پشت دیوار شهر باشد.آنچه اهمیت دارد این است که مردم با صدای قناری بیدار شده اند و حاکمیت آشفته. حاکم سربازان و پاسبانهایش را برای دستگیری قناری بسیج کرده است. امابا سم پاشی و توری کشیدن جلو مرر ها هم قادر به کنترل پرنده نیست.

داستان از انگیزه و منطق قوی برای تبدیل شدن علی آباد به یک شهر مصنوعی برخوردار نیست و چرا علی آباد این اسم از کجا آمده و هم چنین مرز بین حاکم ومردم هم در این شهر مشخص نیست. هیچ کس در این داستان شخصیت ندارد. اصلا شخصیتی وجود ندارد و پایان داستان هم که مردم شهر را به اجبار ترک می کنند یک پایان غیر منطقی و باسمه ای است.داستان پیرنگ ضعیف و شلخته ای دارد.


موسی کاظمی

نقد داستان چنار اثر هوشنگ لشیری

نقد داستان چنار اثر هوشنگ گلشیری

راوی داستان مردی را نقل می کند که از چنار کهنسال خیابان چهار باغ به علت نا معلومی بالا رفته است و مردم آن پایین تماشا می کنند." از تنه خشک و پوسیده چنار بالا می خزید" تعلیق داستان همین روشن نبودن انگیزه شخصیت داستان است.مرد ظاهرا فقیر است" پشت خشتک او دو وصله نا هم رنگ دهن کجی می کردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود" مخاطب چیزی در باره این شخصیت نمی داند. نه از انگیزه اش آگاهی دارد و نه می داند او کیست. وقتی شخصیت داسنان را نمی شناسیم و انگیزه اش را نمی دانیم چگونه باید با او همذات پنداری کرد. اصولا مسئله این داستان و شخصیتش چیست.زمان ومکان در این داستان چه کارکرد داسنانی دارند. نبود وحدت عمل و زمان و مکان طرح را به یک واقعه در حاشیه محدود می کند. مردمی هم که زیر درخت چنار جمع شده اند هر کدام بیانگر یک تیپ اجتماعی هستند که بسیار ضعیف عمل می کنند و حتی از سطح تیپ هم تنزل می کنند و تبدیل به یک سری گفتگو های سطحی می شوند که به باور پذیری داستان لطمه می زنند.

قصد و غرض نویسنده از نوشتن این داستان چیست.

اصل توصیف صادقانه هم رعایت نشده است." پشت خشتک او دو وصله نا همرنگ دهن کجی می کرد" "جوان قد بلندی با دو انگشت دست راستش گره کرواتش را شل و سفت می کرد"" سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور خورشید نصف تنه چنار را روشن می کرد"" با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که روی لب بالایش سنگینی می کرد تاب می دادو ساکت ایستاد" " مرد طاس نگاه بی حالتش را روی صورتم دواند" 

توصیفات پر از قید و صفت است و داستان را کند می کند.

لحن اشخاص به نظر تصنعی می آید" اهای بابا جون بپا نیفتی شست پات تو چشت می ره"" عمو چرا هل می دی مگه نمی تونی صتف وایسی"

اشکال دیگر داستان تغییر زاویه دید در وسط داستان بدون منطق شخصیت پردازی جدید.

شروع داستان" نزدیکی های غروب بود که مردی از یکی از چنار های خیابان بالا می رفت..." که به نظر راوی سوم شخص است چون به افکار همه آدمها مسلط است.

وسط داستان" صدایم از روی سر جمعیت پرید. دست کردم توی جیبم دوتا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد...

مرحله پایانی داستان زمان حل شدن مشکل و گره گشایی است." صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال را خیابان چهار باغ را می بریدند" 

گویی تمام مشکل داستان همین چنار بوده است.

پایان داستان نشان دهنده از هم گسیختگی طرح است و بخاطر همین گسیختگی شخصیت و گفتگو و محتوا و فضا در داستان حضور موثر ندارد.زیرا در بسیاری از موارد می شد از گفتگو ها صرف نظر کرد." بابا جون اون بالا را ببین اوناهاش روی چنار نشسته" " یارو به خیالش امامزاده اس رفته مراد بطلبه" و گفتگو های دیگری از این دست.

موسی کاظمی