روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

خیابانهای شلوغ


مادر آرزوی زیارت دارد

و  کسی نبست که او را به زیارت ببرد

زندگی آنقدر شلوغ است

که مادر 

گم می شود 

با آرزویش در شلوغی 

بوق ها و چرخ ها و پا ها

ملتمسانه می گوید 

یا قاضی الحاجات

در خیابانهای طویل 

که راهها دور شده اند

قاضی الحاجات 

در هیچ خیابانی ظهور نمی کند

موسی کاظمی

مادر


مادر قلبش مثل موم است

در قلب مادر می کشم 

عکس یک ماهی

در آکواریم قلب مادر

یک عالمه ماهی ست

مادر ذره ذره 

قلبش را خرد می کند

پودر می کند

تا ماهی ها را سیر کند

موسی کاظمی