روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

زخم شانه درخت

"زخم شانه درخت"

انبانم را انباشتم

از غار غار کلاغ

از گذر فصلها- ثانیه ها

در سحرگاه یک روز نا روشن

زخم شانه درخت را بوسیدم

و شنا کردم

در خون سپید جاری  

تا انتهای مرز

تا آنجا که چشم می دید

موسی کاظمی

ش.ب.ک.ه

"ش ب ک ه "

آن سوی تور سیمی 

سرباز اسراییلی 

با سرنیزه 

این سوی تور سیمی 

فلسطینی 

با مشتی سنگ 

سنگ از ش گذشت 

سرباز اسراییلی  

از سوراخ ه 

شلیک کر د

این سوی تور سیمی 

دخترک ک ک ک 

در قاب پنجره  

با اشکش  

شیشه را خط خط کرد 

چک  چک چک

آن سوی سرباز اسراییلی  

شیشه را نشان کرد 

ب ب ب ن ن ن گ گ گ  

"موسی کاظمی"

عریان

"عریان"

هزاران ستاره 

عریانی تو را 

در هزاران 

فواره رنگی 

اتعکاس داد

و هزاران قطعه آیینه

عریانی تو را 

در نور تطهیر کرد

و قلب پنجره ها 

از عریانی تو لرزید

ای همه عریانی

موسی کاظمی

آبی

"آبی"

شبی بس تاریک

که ماه رفته بود

در چاه تردید

مردم

در بستر هاشان 

خواب آشفته می دیدند

خواب میدیدند

خورشید مرده است

و زمین تاریک تاریک

و آسمان هم ابی نیست

جارچی از پس آیینه های تاریک 

فریاد می زد

عشق ممنوع شد.

موسی کاظمی

زیبا

،، زیبا،،

وقتی عطر تنت 

با غبار کوچه می آمیزد

حشرات به بوی جفت

غبار کوچه را می نوشند.

موسی کاظمی