روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

زمستان

"زمستان"

دست هاش را ،ها، کرد

آه چه شبی

هیچ جا گرم نیست

یادش آمد

شبهای  زمستان کنار آتش می لمید

چشمانش را که می بست

خواب می دید

خواب جیر جیر کهای رنگی

که پرواز کنان او را می بردند

به جای خیلی دور

باز خواب می دید

همان خواب را

هزار بار نه بیشتر

دستهاش را ، ها، کرد

صدایی شنید

دا...دا.دادش آتیش داری

موسی کاظمی

جیغ

"جیغ"

وحشت زده جیغ کشیدم

از شیطان ترسیدم

شیطان هم از من ترسید

سیاهی بود و ترس

تباهی بود و درد

تسلیم شدم

دستهایم را بالا بردم

من درون شیطان بودم

شیطان در من بود

ما هر دو با هم بودیم

بدون او چیزی کم بود

هر دو با هم ترسیدیم

هر دو با هم دستهایمان را بالا بردیم

هر دو با هم رانده شدیم

در آینه شکسته 

صورتهامان را دیدیم

من در آینه بودم

او در آینه بود

هر دو هنگام فرود 

با هم جیغ کشیدیم

جیغ.... جیغ...غ

موسی کاظمی

قناری یک داستان کوتاه

"قناری"

یکی بود یکی نبود. یک قفس بود و یک قناری ، قناری نمی خواند؛ زبانم لال از اول لال نبود. از وقتی لال شد که فهمید صاحبش یک سلاخ است. قناری یک روز زود از خواب بیدار شد. علتش خواب بدی بود که دیده بود. خواب یک گربه دیده بود که به او چنگ و دندان نشان می داد. همین طور که می لرزید از زیر چشم دور و برش را می پائید. وقتی گربه را ندید خیالش راحت شد؛ اما حالا از ترس گربه خوابش نمی برد. می ترسید گربه بیاید و کلکش را بکند. همین طور که اطرافش را می پائید صاحبش را دید که با چکمه و لباس خونین وارد شد و به طرف گنجه رفت. اول کارد خون آلود را از کمرش بیرون کشید و داخل گنجه گذاشت و بعد چکمه هایش را از پا در آورد و داخل گنجه جفت کرد و لباسهای خون آلود را با لباسهای تمیز عوض کرد و به طرف قفس آمد. قناری بیچاره از ترس شیهه ای کشید و بی هوش داخل قفس افتاد.

صاحب قناری همبشه وقتی به خانه می رسید که قناری خواب بود و در حالیکه برای قناری چهچه می زد به سمت قفس می رفت تا او را بیدار کند. وقتی قناری با صدای چهچه صاحب بیدار می شد؛ صاحب می گفت: سلام خوشگل من! یه دهن بخون عزیزم !

وقتی صاحب کنار قفس رسید؛ قناری بیچاره را دید که رو به قبله مرده افتاده بود و پاهایش مثل دو تکه چوب خشک در هوا مانده بود. صاحب پشت هم چهچه می زد تا قناری را از خواب بیدار کند؛ آنقدر خواند که صدایش گرفت.

صاحب ترسیده فریاد زد: قناری من، قناری چه ات شده عزیزم. خوشگلم!

انگشت کلفتش را از لای میله های قفس روی قلب قناری گذاست. هنوز میزد. ضربان داشت. می توانست طپش قلبش را حس کند.

با خوشحالی فریاد زد: زنده ست. زنده ست.

به حیاط دوید و از دیوار یک تکه کاه گل کند و توی آب حوض خیس کرد وبه اتاق دوید و کاه گل را زیر دماغ قناری گرفت. قناری یواش یواش چشمانش را باز کرد. وقتی صاحب را دید دو باره بی هوش افتاد.

صاحب شروع به چهچه زدن کرد و آنقدر چهچه زد تا قناری بیدار شد. وقتی چشم قناری به صاحب افتاد توی قفس کوچکش عقب عقب رفت و خورد به میله های آنطرف قفس، و به دیوار آهنی تکیه کرد. با ترس به صاحب زل زد. صاحب هر چه چهچه زد بی فایده بود. قناری لال شده بود.

صاحب کنار قفس زار زار می گریست و می گفت: عشق من، قناری خوشگل من چه ات شده عزیزم!

اما قناری مثل مرده ها به او زل زده بود. قلب کوچکش شکسته بود.قناری با خودش گفت: قناری هر گز برای سلاخ نخواهد خواند ؛ هر چند سلاخ به قناری کوچکش دل باخته باشد.

سلاخ در حالیکه می گریست در قعس را باز کرد و دستش را داخل قفس کرد و قناری را بیرون کشید و گفت : هر گز باور نکن سلاخی به قناری کوچکی دلباخته باشد. ذهن سلاخ پر از قناره است!

موسی کاظمی

اشکال

"اشکال"

مثلث روشن

مسطیل تاریک

زن نشسته درون مثلث روشن

مرد نشسته درون مسطیل تاریک

زن خیره به دور

ترسان -لرزان-رنگ پریده-سوگوار

مرد خیره به زن

نا مطمءن

در تردید

فقر گرسنه ژولیده

با موی آشفته

چون عنکبوت

چنبره زده بر تابوت

"موسی کاظمی"

دستان تهی

"دستان تهی"

یک گلوله نخ

یک گربه بازیگوش

یک کلاف سر در گم

یک جفت دست سفید لاغر

زیر نور مهتابی

دستکش می بافد

کودکی بی خبر از هر جا

خواب می بیند

پدر می آید 

با یک جعبه لبخند

هوا سرد است

و ماه میلرزد

عکسش توی قاب چشم زن پیداست

در باز می شود

آرام

مرد شرمگین

می گوید

س ل ا م

زن می گوید

سلام

هوا سرد است

دستکشت را بافتم

مرد می گوید

قرار دادم تمام شد

اخراج شدم

حالا من بیکارم

دستانم تهی است

دستکش نمی خواهم

موسی کاظمی