روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

پدر بزرگ


وقتی پسر کوچکی بودم اغلب به دیدار پدر بزرگ می رفتم. او همیشه این احساس را به من میداد، که بزرگ هستم،از این راه که دستم  را محکم می فشرد، منتها دست ظریف و کوچک من در پنجه های قدرتمند او گم می شد. و من با نگاه کودکانه ام، این سراسر مرد را اینطور می دیدم:واقعا غول پیکر

وقتی بزرگتر شدم، رفته رفته اندازه هایش برایم طبیعی شدند - فقط دستهایش همیشه برای من بزرگتر از حد معمول باقی ماندند. هنوز در خاطرم هست که چطور این دستهای غول پیکر ، ته ته جیبش را می گشتند و هر بار یک ربع دلاری بیرون می کشیدند که با آن من اجازه ی خرید یک بستنی را داشتم. وقتی برادرهای کوچکم به دنیا آمدند، پدر بزرگ آنها را در دستهایش تاب میداد، در دستهایی که بر ادر هایم عملا در آن گم می شدند، این دستها همیشه حاضر بودند، برای بلند کردن من، هنگامی که دوچرخه سواری یاد می گرفتم، و نیز برای بغل گرفتن من وقتی غم و غصه داشتم،حتی امروز هم وقتی که می افتم،آرزو می کنم کاش آن دستهای بزرگ هنوز هم برای بلند کردنم حاضر بودند.

مایک هیوزMike  Hughes

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.