روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

پرواز

"پرواز"

زئوس هرمس را فرا خواند و نامه ای به او داد و گفت : این را به همسرم هرا برسان که به قهر رفته است  خانه ی هفاستسوس.

هرمس پا پوش های بالدارش را پوشید و در یک آن به پرواز در آمد و از روی کوهها پرید و خود را به جزیره ی سرخ رساند و نامه را به هرا داد.

کیکاوس وقتی داستان هرمس را شنید گفت:" چه خوب است که من هم پرواز کنم." و دستور داد کالسکه ی زرینی برایش فراهم کردند. کالسکه ی زرین را به پای عقابها بست و آنان را با تکه گوشتی  که مقابلشان آویخته بودفریفت و عقابها برای رسیدن به آن تکه گوشت خیالی به پرواز در آمدند و کیکاوس به آسمان رفت.

ویلبررایت گفت: ماشینی خواهم ساخت که بتواند بپرد و به جای عقابها پروانه گذاشت و به جای گوشت بنزین در حلق پروانه ها ریخت  و به پرواز در آمد.

مرغی که می خواست بپرد و نمی توانست گفت: من خواهم پرید اما به تنهایی نمی توانم و بیست و نه مرغ دیگر را با خود متحد کرد و  به پرواز در آمدند و سی مرغ بر قله ی قاف فرود آمدند.

وقتی سلیمان گفت: چه کسی می تواند تخت بلقیس را در یک چشم بر هم زدن برای من بیاورد

 یکی از جنیان گفت: من! زمان زیر پای من چنان پر شتاب می گذرد که گذر آنرا کسی نمی فهمد.

موسی کاظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.