روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

قناری


یکی بود یکی نبود. یک قفس بود و یک قناری ، قناری نمی خواند؛ زبانم لال،لال شده بود؛ از اول لال نبود. از وقتی لال شد که فهمید صاحبش یک سلاخ است. قناری یک روزمثل روز های قبل نبود؛ زود از خواب بیدار شده بود. علتش خواب بدی بود که دیده بود. خواب یک گربه دیده بود که به او چنگ و دندان نشان می داد. همین طور که می لرزید از زیر چشم دور و برش را می پائید. وقتی گربه را ندید خیالش راحت شد؛ اما حالا از ترس گربه خوابش نمی برد. می ترسید گربه بیاید و کلکش را بکند. همین طور که اطرافش را می پائید صاحبش را دید که با چکمه و لباس خونین وارد شد و به طرف گنجه رفت. اول کارد خون آلود را از  غلاف کمرش بیرون کشید و داخل گنجه گذاشت و بعد چکمه هایش را از پا در آورد و داخل گنجه جفت کرد و لباسهای خون آلود را با لباسهای تمیز عوض کرد و به طرف قفس رفت تا باقنارییش چاق سلامتی کندو برایش آواز بخواند. وقتی به قفس نزدیک شد؛ قناری بیچاره از ترس شیهه ای کشید و بی هوش افتاد.

صاحب قناری مثل روزهای قبل وقتی به خانه می رسید که قناری خواب بود و در حالیکه برای قناری چهچه می زد به سمت قفس می رفت تا او را بیدار کند. وقتی قناری با صدای چهچه صاحب بیدار می شد؛ صاحب می گفت: سلام خوشگل من! یه دهن بخون عزیزم !

وقتی صاحب کنار قفس رسید؛ قناری بیچاره را دید که رو به قبله مرده افتاده بود و پاهایش مثل دو تکه چوب خشک در هوا مانده بود. صاحب پشت هم چهچه می زد تا قناری را از خواب بیدار کند؛ آنقدر خواند و خواند که صدایش گرفت.

صاحب ترسیده فریاد زد: قناری من، قناری چه ات شده عزیزم. خوشگلم!

انگشت کلفتش را از لای میله های قفس روی قلب قناری گذاست. هنوز میزد. ضربان داشت. می توانست طپش قلبش را حس کند.

با خوشحالی فریاد زد: زنده ست. زنده ست.

به حیاط دوید و از دیوار یک تکه کاه گل کند و توی آب سبز خزه بسته حوض  که پر ار برگهای زرد و نارنجی و قرمز بود خیس کرد وبه اتاق دوید و کاه گل خیس  را زیر دماغ قناری گرفت. قناری یواش یواش چشمانش را باز کرد. وقتی صاحب را دید دو باره بی هوش افتاد.

صاحب هر چه چهچه چهچه زد فایده نداشت؛ آنقدر چهچه زد تا صدایش گرفت. با التماس گفت قناری خواهش می کنم قناری بیدار شد. وقتی چشمش به صاحب افتاد توی قفس کوچکش عقب عقب رفت و خورد به میله های آنطرف قفس، و به دیوار آهنی تکیه کرد. با ترس به صاحب زل زد. صاحب هر چه چهچه زد بی فایده بود. قناری لال شده بود.

صاحب کنار قفس زار زار می گریست و می گفت: عشق من، قناری خوشگل من چه ات شده عزیزم!

اما قناری مثل مرده ها به او زل زده بود. قلب کوچکش شکسته بود.قناری با خودش گفت: قناری هر گز برای سلاخ نخواهد خواند ؛ هر چند سلاخ به قناری کوچکش دل باخته باشد.

سلاخ در حالیکه می گریست در قعس را باز کرد و دستش را داخل قفس کرد و قناری را بیرون کشید و گفت : هر گز باور نکن سلاخی به قناری کوچکی دلباخته باشد. ذهن سلاخ پر از قناره است!

موسی کاظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.