نقد داستان نقشبندان اثر هوشنگ گلشیری
نقشبندان روایت زندگی از هم پاشیده راوی شخصیت اصلی داستان و همسرش شیرین است که به سرطان پستان مبتلاست.زندگی که در گذشته مانده است مثل یک اثر نقاشی که بر بوم ثبت می شود.
" باید به اتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایه ام و ببینم چطور می شود این ها را که قلم زده ام و خیلی ها را که خط زده ام بیرون آن هاله قاب بگذارم تا فقط هم او بماند که می رود رکاب زنان و رو به باد"
کوشش راوی برای باز گرداندن شیرین به زندگیش نا کام می ماند و همسرش حاضر نیست بار دیگر به زندگی مشنرک با بهزاد باز گردد.
" وقتی رسیدیم در خم رو به رو زنی سوار بر دوچرخه می گذشت، هنوز هم می گذرد با بالا تنه ای به خط مایل پوشیده به بلوز آستین کوتاه و سفید رکاب می زند و می رود و موهایش بر شانه ای که رو به دریاست باد می خورد و به جائی نگاه می کند که بعد دیدیم وقتی که زن دیگر نبود...."
زندگی فرو پاشیده ای که در گذشته مانده است و قابل باز یافت نیست و آثار مخرب آن هنوز بر زندگی راوی باقیست..
" زن رفته بود تقصیر هیچ کدام مان نبود که دیگر ندیدمش..."
شخصیت ها در این داستان هویت های واقعی ندارند و همه آنها عکس هایی از گذشته هستند. سردی و بی روحی در آنها موج می زند و عواطف در آنها به حداقل تقلیل پیدا کرده است.
" سالی دو نامه می نویسد که حالا دیگر همه اش به انگلیسی است"
" مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند دست تکان نمی دادند"
نویسنده با روایت کردن رویداد های بیرونی تحولات درونی شخصیت اصلی را نشان می دهد و او را به تک گویی درونی سوق می دهد.
" همیشه همین طور ها می شود مثل من که حالا این جا هستم در این بهار خواب مشرف به کوچه ای بی عابر و چشم اندازم بام های کاه گلی است."
ساختار غیر خطی با استفاده از تک گویی درونی به کلاف در هم پیچیده خاطرات بدل می شود و زمان به پس و پبش می رود و خاطرات را مرور می کند. آغاز و میانه و پایان آن نا مشخص و در هم تنیده است.آنچه اهمیت دارد واقعه نیست بلکه تاثیر واقعه در ذهن شخصیت اصلی است و به این وسیله نویسنده روان از هم گسیخته شخصیت اصلی را آشکار می کند.
" آدم به دنبال چیز دیگری می رود اما به جایی دیگر می رسد مثل همان اوایل جنگ ، وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار می رفت تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی می بردمان"
شخصیت اصلی فردی منزوی است که چندان وجه اشتراکی با سایر آحاد جامعه ندارد حتی فرزندانش و خود را غریبه می پندارد.
" همان جا رو به سقفی که پیدا نبود دراز کشیدم و سعی کردم که شکل تاریکی را بسازم اما باز نشد نمی شود. صدای لخ لخ سرپایی های کرم نمی گذارد..."
زبان داستان زبانی سخت فاخر و سنکین و پر تکلف است که توصیف را مشکل می کند و داستان به کندی جلو می رود وخواندن متن را ملال آور می سازد.
" سه خیابان که بیشتر نداشت یکی را ندبدیم و آن یکی هم به محاذات اسکله بود"
" با همان کاج های سرد سیری و آن لکه ی زرد کدر به جای خورشید و زمین شخم زده ی پیش زمینه که فقط این طرفش باریکه ی جویی هست که آب آبی اش معلوم نیست به کجا می رود همان طور که او می رود در خط نیم رخش هم روشن است مثل هاله ای که می گویند گرد بر گرد پوست آدم هاست"
" کوکبش هم دان کرده است یک بشقاب رنگ...."
نقشبندان مثل اغلب داستانهای گلشبری روایت فرو پاشی است. جواد بهزاد و همسرش شیرین که سرطان دارد و پستانش را بریده اند. زهره و مازیار که در اروپا هستند وجامعه فرو پاشیده پس از انقلاب که خانواده های بسیاری را به کوچ و مهاجرت اجباری کشاند.
پایان داستان کوششی است برای بسامان کردن که معلوم نیست موفقیتی داشته باشد.
" چطور می شود این ها را که قلم زده ام و خیلی ها را خط زده ام بیرون آن هاله قاب بگذارم تا فقط او بماند که می رود رکاب زنان رو به باد"
موسی کاظمی