روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

تصاویر


مرد به عکس پسرش داخل قاب چوبی خیره بود.عکس قشنگتر بود یا پسرش؟حالا می توانست به معجزه ی نور پی ببرد.نوربه اشیا جان می دهد.بدون نور تاریکیست.حالا پسرش در تاریکی بود.روی میز تحریر عکسی از پسرش داخل یک قاب کاغذی به دیوار تکیه داشت.

پسر با یک مایو شنا قرمز رنگ در ساحل ایستاده بود.موجها و خیزابه ها همچون هیولایی از دور دست آبی به او نزدیک می شدند. آسمان هم آبی بود.

مرد داخل اتاق پسرش ایستاده بود و به دیوار ها نگاه می کرد که پر بود از عکس ستارگان سینما،بیشتر از همه عکس مرلین مونرو بود. برهنه و نیمه برهنه.

نگاهش به مجله روی میز افتاد. آنرا برداشت مجله پلی بوی قدیمی بود. همه صفحات پر بود از تصاویر برهنه و نیمه برهنه. آب دهانش را به سختی قورت داد. همینطور که مجله را ورق می زد عکسی از لای مجله کف اتاق افتاد. خم شد و آنرا برداشت. عکس دختری بود با چادر نماز کنار ضریح. به پشت عکس نگاه کرد. نوشته بود " سیما" وشماره تلفنی هم کنارش بود.

مرد عکس را داخل جیب کتش چپاند و از اتاق بیرون رفت. از کنار زن سیاه پوش که روی کاناپه خمیده لمیده بود گذشت.

زن گفت: کجا؟

مرد گفت: خیابان

در خیابان باران می بارید.مرد آنسوی خیابان کنار باجه تلفن ایستاد و به زنش نگاه کرد که صورتش را به شیشه چسبانده بود و اورا تماشا می کرد.

مرد داخل کیوسک گوشی را برداشت و شماره گرفت. صدای دختری از آنسو گفت: بله ... بله...

موسی کاظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.