روایت

شعر و داستان های من

روایت

شعر و داستان های من

عشتر


عشتر سوار بر اسپ سپید می تازد

به نرمی نسیم

به تندی باد

از میان تندر باد 

مرد را می بیند

بی رحم - سلطه جو - محکم

به محکمی حکم

و سنگینی سنگ

عشتر در پهنای دستان پهن پر ترس

لباس از تن می کند

با عشق مادری

با نیروی جنسی

مرد می گوید:

تو مادر منی

ای بانو

ای الاهه ی من

ای پناه من

تو عشق را می شناسی

تو به من زندگی می بخشی

عشتر می گوید:

آیا معشوق جوانت باب دلت هست!

در شهر من به تو خوش می گذرد!

موسی کاظمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.